خاندان غلامعلی سعیدی
غلامعــــــــــــــــلی سعــــــــــــــــیدی
غلامعلی ا بن آقاجان، مشهور به غلامعلی جان در پرکوه چشم به جهان گشودند پس از سپری کردن دوران طفولیت به تعلیم و تربیت توجه فراوانی داشت و همین توجه و توصیه ی پدر از یک طرف و استعداد و علاقه ی وی به کسب دانش از طرف دیگر موجب شد که در فراگیری علوم قرآنی آن زمان به مکتبخانه برود تا با قرآن کریم خو گیرد تا به خوبی خواندن و نوشتن را خیلی زود در مکتبخانه بیاموزد.
او با سلطنت خانم سعیدی فرزند میرزا خانجان «محمد سعید خان» ازدواج کردند و صاحب یک فرزند دختر به نام خانم سلطان شدند «سلطنت خانم پس از چهل روز بعد از تولد دخترش دار دنیا وداع گفتند». غلامعلی جان پس از مرگ همسرش باتفاق مادرش خانم سکینه شاکری از خانواده فهیم شاکری ها و بادخترش در کشکاک زندگی می کردند از خصوصیات بارز او نقل می کردند، رفتار محبت آمیز و بی ریا، خوش مشرب و حاکی از مهربانی و سرشتی ناشی از ادب و نزاکت و فروتنی بود هرجا قدم می گذاشت ارتباط معنوی و جاذبه ای طبیعی بین خود و دیگران برقرار می کرد از کودکی بین هم سالان و هم مکتبان خود از محبوبیتی چشم گیر برخوردار بودند در جوانی از هیبت خوبی بهره می جست و همه شیفته ی اخلاق و سیمای خوب او بودند، او از قدی بلند و کشیده و سیمای زیبا و جذاب، مویی مشکی و همیشه مرتب، اندامی مرتب با پوشش کت و شلوار همیشگی و از روحیه ای شاد و مسرور بهره مند بودند. وضعیت مالی او بسیار مطلوب و ایده آل بود این جوان رعنا به علت ضربه ی شدید لگد ناعادلانه دچار شکستی دنده و چرکی شدن بدن با دنیا خداحافظی کرد و تنها فرزندش را با مادر مهربان و دل شکسته به خدا سپرد و بنا به سفارش او توسط جعفر خان جسد وی و همسرش را به قم انتقال دادند. تا در کنار بانوی بزرگوار حضرت فاطمه معصومه «س» با خاک هم آغوش شود او در امور شرعی انسانی با صادق و صفا، فروتن و متخلص به اخلاق اسلامی و پایبند به شریعت بودند.
خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمانی مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد، سپیداری و گفت
((نرسیده به درخت))
کوچه باغی است که از خواب سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت با غ سر بدر می آورد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشی خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
((خانه ی دوست کجاست))
خانم سلطان سعیدی
خانم سلطان سعیدی فرزند غلامعلی جان، در تاریخ هفت جدی سال 1298 در روستای پرکوه به دنیا آمد چهل روز بعد از تولدش مادرش را از دست داد لذا نزد مادر بزرگ زحمتکش خود به نام سکینه شاکری مشهور به «داش نه نا» رشد و نمو کرد. هنوز غم مادر را فراموش نکرده بود که پدر جوانش را به خاطر شکستگی دنده از دست داد او بدون داشتن والدین، برادر و خواهر در دامن پر مهر و محبت مادر بزرگش بزرگ شد. علاقه ی زیاد پدر او به علوم دینی در سن نوجوانی او را به مکتب خانه نزد «ملا باجی» فرستاد تا نماز و قرآن را فرا گیرد و او روز به روز به خواندن قرآن تسلط پیدا می کرد طوری که در مراسم سوگواری معصومین«ع» و ماه محرم در وصف شهدای کربلا علی الخصوص حضرت زینب «س» و حضرت علی اکبر «ع» که از صدای خوبی برخوردار بودند مرثیه سرایی می کردند.
خانم سلطان، از وضع مالی خوبی بهره می جست زیرا دارای زمینهای آبی و خشکی و مال و منال زیادی بودند که نگهداری همه ی این امور را جعفر خان دائی ایشان سرپرستی او را عهده دار بودند رسیدگی می کردند والحق هم تا حیات خود به نحو شایسته حفظ کردند. او با پیشنهاد جعفر خان به ازدواج پسر بزرگش عباسخان در آمدند که صاحب شش فرزند شدند ذاتا" خانمی با وقار و کم حرف، خلق و خویی آرام داشتند و به خواندن قرآن عشق می ورزیدند و هرگز قصور نمی کردند زیرا اعتقاد خاصی به کلام ا... مجید داشتند. چگونگی فراگیری قرآن را از زبان او می خوانید «من از پنج سالگی با قرآن مانوس شدم به مکتب خانه رفتم و قسمتی از آن را خود بدون نیاز به دیگران فرا گرفتم از آنجایی که علاقه ی فراوانی به یادگیری داشتم بعضی از آیات را حفظ کردم و به خاطر دارم که در دوران کودکی آیات قرآن کریم را برای بعضی ها می خواندم و مورد تشویق آنان قرار می گرفتم»
به چند اشعاری که خود سروده و علاقه ی او به خاندان اهل بیت (ع) بود اشاره می شود:
((در سوگواری روز عاشورا))
به عرضم گوش ده ای دل فغانم روم تا نام شهیدان من شمارم
زیک سو مادر عباس مضطر بیارد دست عباس دلاور
زیک سو مادر قاسم بنازم بیاد قاسم عبد دلاور
اگر پرسند علی اکبر چه کار است علی ا کبر یکی و دشمن هزار است
اگر پرسند از اصغر شیر خواره گلو نازکش شد پاره پاره
اگر پرسند از سکینه است یا نه بگو بشکسته است از دست زمانه
اگر پرسند که زینب کی می آید بگو زینب کفن دوزی می نماید
کفن دوز شهیدان است زینب اسیر این بیابان است زینب
مسلمانان مرا زینب نگوئید مرا محنت کش دنیا بگوئید (2)
((به میدان رفتن حضرت علی اکبر و وصیت با مادرش))
علی اکبر بیا فصل بهاره زمین سخت و درختان لاله زاره
علی اکبر تو هم دوری نمودی به روی مادر هجران گشودی
علی جان، تو هم راضی شدی که خار گردیم اسیر کوچه و بازار گردیم
گل نرگس] چرا از ما رمیدی مگر حرف بدی با من شنیدی
مگر من مادر بد با تو بودم مگر من لایق خدمت نبودم
توقع از تو دارم شاه زاده زاسب خود شو پیاده
عجیب اسب شکیل و با وفایی مبادا بی علی اکبر بیایی
برو جان و طمع از تو بریدم بزرگت کردم و خیر ازت ندیدم
علی ای ماه تابانم قدم زن پیش رویم (2)
بیا تا روبروی من برو جانم خدا همراهت
علی جان چه زحمتها برایت کشیدم ز تو راحت ندیدم، ندیدم
زنازت هی می پروریدم برو جانم خدا به همراهت (2)
بلی مادر.......
چه زحمتها کشیدی تو ولی از من خیر ندیدی تو
بنال آهسته آهسته بنال آهسته آهسته
علی جان: سر گهواره شبها نخوابیدم من تنهای تنها
همی گفتم یا الله یا الله برو جانم خدا همراهت (2)
بلی مادر.......
چه زحمتها که کشیدی تو ولی مادر، جوانم من
سوی میدان روانم من به جنگ کوفیانم من
بنال آهسته آهسته بنال آهسته آهسته
او در هنگام بستری از این دنیا و زمانه خیلی گلایه داشت و این شعر را به زبان جاری می کرد
ای دنیای بی وفا، ای دنیای بی وفا بعد از ما ندارنی صفا
و بالاخره این مادر دلسوز و مظلوم در سن 86 سالگی در غروب دل انگیز جمعه ساعت 45/7 مورخه
28/ 11/ 1384 در امام زاده هفت تن میانرود ساری در کنار همسرش در خاک آرمید.
زدست رفت ما را بی تو، روزگار دریغ نه یک دریغ، که هردم هزار بار دریغ
به هرچه در نگریم، بی تو صد هزار افسوس به هر نفس که زنیم بی تو صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان سوخت ز آتش هجر تو، زار زار دریغ
مولف درباره مادرش به لهجه مازندرانی می گوید:
اجل نینه وه گلچین زمونه نهلنه در این دنیا گل بمونه
اگه خوانی بئیوی گل جه نشونه خاک بن دره گل دله پنهونه